ماه رمضان

  "شب اول"

رسیـــد فرصت دیدار...

چقدر دلخوشم به داشتنت خــدا !
که با همه بی سر و پایی ام، باز هم در میکده رمضانت راهم داده ای...

تو همان اِله بی همتایِ منی؛
که هزاران بار پناهم داده ای و... من رمیده ام.

تو همان معشـــوق بی نظير منی،
که باز به انتظار خلوتی با من، ضیافتی یک ماهه، برپا کرده ای.

آمده ام...؛
و همه دار و ندارم؛ دل بیـــچاره و شکسته ایست، که یازده ماه، با دستان خودم، به دارِ دوری از تو آویختَمـَش .

آغوش بگشا...
تا یکسال دوری ات را یکجا زار بزنم.

آغوش بگشــا تا همین ثانیه های نخست را، با طعم آغوش تو، آرام بگیرم.

بگذار ساده بگویم...
من طعم بوسه های تو را خوب می شناسم...
و بدنبالش تمامِ سال را به انتظار سحرها و افطارهای مهمانی ات، لحظه شماری کرده ام

و مــــن...
دوباره خوشبختی را در آغــوش تو، تجربه خواهم کرد.

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت 1:35 قبل از ظهر توسط بانو |

خاطرات قدیم ...

امشب یهو یاد اینجا و خاطرات گذشته ام افتادم . دقیقه ها طول کشید تا آدرس و پسورد رو به خاطر بیارم . 

الان که چک کردم می بینم آخرین باری که گذشته رو مرورکردم دقیقا یکسال پیش در همین تاریخ بود فکر کنم اون روز هم مثل الان غمگین بودم .  

نمی‌دونم زندگی من روی مداری از غم ها جریان داره  یا همه تو زندگی این حس رو دارن . روز های زندگیم از پی هم میگذرن و من خودمو و اهدافمو و حتی لبخند های واقعیمو گم کردم .

نمی‌دونم حکمت خدا چیه که  غم سرار زندگی من و خانوادمو فراگرفته خانواده ای که لبخند هاشون ه تصنعی و برای شادی هم دیگه زده میشه .

خیلی ها میگن خوشبختی رو باید بسازی ولی نمی‌دونن وقتی تمام زندگی و وجودت و غم و درد فراگرفته و از همه جهت در حال آسیب هستی مجبوری تمام انرژی تو صرف مقابله با اونها کنی . 

با وجود تمام اتفاقات و مسائل هنوز امیدم زنده ست می‌دونم یه روز همه چیز درست میشه ، یه روزی که لبخند هام از ته دل باشه . من منتظر اون روز می مونم و می‌دونم که یکی هست که همیشه همراه منه و بهم انگیزه و امید بیشتری میده،   کسی که تو روزای سختم شاید منکر حضورش بشم ولی می‌دونم اون همیشه و همیشه بهترین همراه  و همراز منه ...

مرسی که هستی مهربونم...

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1402 ساعت 6:32 بعد از ظهر توسط بانو |

گذشته ...

 من تمام زندگیم سردرگم بودم. چون نمیخواستم عقب بمونم، چون نمیخواستم ازم انتقاد کنن.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم خودم بدتر از هرکس دیگه ای از خودم انتقاد میکردم.



 
نوشته شده در چهار شنبه 30 آذر 1401 ساعت 11:59 قبل از ظهر توسط بانو |

لحظه های سخت میگذرد ...

 از شیخ بهایی پرسیدند : 

سخت می گذرد ، چه باید کرد ؟ 

گفت خودت که می گویی سخت می گذرد ...

سخت که نمی ماند ...

پس خداروشکر که می گذرد و نمی ماند ...

 

 

 

____________________________________________

 بعد مدت ها اومدم اینجا .  انگار تنها جایی که تو سخت ترین شرایط یهو  به ذهنم میاد که حرفمو بزنم  اینجاست .

خدایا میدونم هستی و کمکم میکنی این روزا به سرعت بگذره و تموم شه و آرامش بهم برگرده . 

خدایا نذار با انتخاب اشتباهم ، زندگی اطرافیانم نابود بشه . 

خدایا من با صداقت جلو رفتم ولی دیگران نه ، بهم دروغ گفتن ، پنهان کاری کردن ، من و ساده فرض کردن 

خدایا من قلبمو به روشون باز کردم بهشون عشق ورزیدم ولی از مهربونی من سو استفاده کردن 

خدایا کمکم کن بتونم به خوبی مسایل رو حل و فصل کنم .  خدایا انقدر بهم قدرت بده تا بتونم از خودم و عزیزام دفاع کنم 

خدایا نذار بخاطر اشتباه من عزیزام اسیب ببین . تو این لحظه بزرگترین حامی من تو هستی  لطفا مراقب  و همراهمون باش 

بهت ایمان دارم  ...

 

نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1401 ساعت 9:36 بعد از ظهر توسط بانو |

19 رمضان

 یا اَرْحَمَ الرّاحِمین :
دخیل بسته ام قلبم را به ریسمان مهربانیت
و منتظر نشسته ام... ایمان دارم
همه‌ی نامه های نانوشته دلم
به مقصد مهربانی تو می رسد...
خدای مهربانم:
مرا پناهى نیست، جز پناه مهربانی تو
و شفیعى در بارگاه تو ندارم،جز رَحم و بخشش و عطوفت تو ...

ای یگانه محبوب مهربانم :
در آغوشم گیر که دامنت پناه جاودانه من است ...

بارالهی:
تو را سوگند به رحمت بی منتهایت
اجابت کن دعاهای بندگانت را
دعاهایی که با مصلحت تو سازگارند ...
آمین ای مهربانترین مهربانان ❤️

نوشته شده در یک شنبه 12 ارديبهشت 1400 ساعت 3:48 قبل از ظهر توسط بانو |

سال نو مبارک

 

 

نوروزتان مبارک . امیدوارم سالی پر از شادی ، برکت ، تندرستی و عشق داشته باشید .

دعا میکنم لبخندهاتون از ته دل و غصه هاتون زود گذر باشه 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 فروردين 1400 ساعت 1:23 قبل از ظهر توسط بانو |

دهمین سال نبودنتــ ...

 

 

سراغت را از “قاصدک” که می گیرم تابی خورده و در دل ابرها گم می شود !

غصه ام می گیرد

می دانم ،سخت است برای او هم خبر دهد «رفتنت »همیشگی بود …

نوشته شده در پنج شنبه 2 بهمن 1399 ساعت 3:8 بعد از ظهر توسط بانو |

یلدا مبارک

 

 
بوی یلدا را میشنوی ؟
 
انتهای خیابان آذر
 
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان
 
قراری طولانی به بلندای یک شب …
 
یلــــــــداتون مبـــــارک
 
 
نوشته شده در یک شنبه 30 آذر 1399 ساعت 9:21 بعد از ظهر توسط بانو |

آبان ماه...

 

 

پاییزتون عالی در کنار بهترین هاتون 

نوشته شده در پنج شنبه 1 آبان 1399 ساعت 11:45 بعد از ظهر توسط بانو |

شام غریبان...

 

                                                               شمع غم روشن کنید ... 

                                              شام غریبان امشب است...                                          

نوشته شده در یک شنبه 9 شهريور 1399 ساعت 7:27 بعد از ظهر توسط بانو |

تا حالا شده ؟!!!

 

 

تا حالا شده دلت واسه خودت بسوزه؟!!

من که اینجوری ام ...

نوشته شده در دو شنبه 20 مرداد 1399 ساعت 1:19 قبل از ظهر توسط بانو |

نمکدان خدا...

 

 

 این نمکدان خـــدا جنس عجیبی دارد

                                                           هرچقدر می شکنیم باز نمک ها دارد 

نوشته شده در یک شنبه 22 تير 1399 ساعت 11:24 بعد از ظهر توسط بانو |

عشق...

 

چشـــم قاجار ، کســــی دید و نلرزید دلش

                بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست

عشــــق رازیســـــت به اندازه آغــوش خدا

                عشق آنگونـه که میدانم و میـــدانی نیست

نوشته شده در شنبه 30 خرداد 1399 ساعت 11:50 بعد از ظهر توسط بانو |

تولدت مبارک داداشی...

 دلم تنگ است برای برادری که
پشت حرف هایش…
پشت نوازش هایش…
پشت سرزنش هایش…
پشت تمام نگاه‌های معنی دارش …
پشت لبخند‌های پراز رازش …
و حتی پشت سکوتش…
عشقی بود پنهان‌تر از تمام محبت‌ های دنیا


تولد ۳۱ سالگیت مبارک داداشی...

نوشته شده در دو شنبه 4 فروردين 1399 ساعت 1:31 قبل از ظهر توسط بانو |

بهار نو ... 1399

 

 

ساـᓆـیا آمـבטּ عیـב مبارڪ باـבت 

                     واטּ مواعیـב ڪـہ ڪرבے مرواـב از یاـבت

 

نوشته شده در جمعه 1 فروردين 1399 ساعت 11:45 بعد از ظهر توسط بانو |

خدایی تو ، بی بندگی من

 
 
 
 
خدای خوب من..
من برای داشتن تو ریسمان نبسته‌ام؛ دل بسته‌ام...
همین که حالِ دلم خوب است برای مرا کافیست
خدای خوب من...
حسابگرانه تسبیح به دست می‌گیرم
و از تو بی‌حساب روزی می‌خواهم
حسابگرانه ذکر می‌گویم
و از تو بی‌حساب نعمت می‌خواهم
حسابگرانه صدایت می‌کنم
و از تو بی‌حساب توجه می‌خواهم
حسابگرانه بندگی می‌کنم
و از تو بی‌حساب خدایی می‌خواهم
همه‌اش شد«من»
کاش می‌فهمیدم که همه‌اش باید «تو» باشد
می‌نازم به خدایی‌ات.. که با این همه بی‌بندگی، خدایی‌ات حرف ندارد...
نوشته شده در شنبه 10 اسفند 1398 ساعت 7:38 بعد از ظهر توسط بانو |

خدا و دلبر ...

 
 
خدایا...
برای تمام شبهایی که به آدمهایت امید داشتم و نا امیدم کردند و عجیب گریستم مرا ببخش...
ببخش اگر حواسم پرت شد و یادم نبود که جز بر تو امید بستن ابتدای نا امیدی و درد است...
خدایا...
هر شب با لب‌های ستارگانت مرا آرام ببوس ، که یادم بماند دل بردارم از هر دلبری غیر از خودت...
 
نوشته شده در شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 1:36 قبل از ظهر توسط بانو |

آخرین نگاه تو،بزرگترین غم من

برای هر اتفاقی می‌توان پاسخی یافت جز برای رفتن‌های نابهنگام …
شاید رفتن خود پاسخ یک اتفاق است و هیچکس نمی‌داند جز آنکه رفته است!
 برای برادر عزیز سفرکرده‌ام،…
 
 
 
 
سلام داداشی خوبی ؟ 
کاش  تو خوب باشی، من که نیستم ... 
نه سال از رفتنت میگذره ... چقدر این مدت زود گذشت 
داداشی؟؟ تو چرا انقدر زود رفتی؟ اگه بودی اوضاع الان چطور بود؟ هان؟ تو نمیدونی؟ منم نمیدونم ولی حداقل میدونم اگه بودی الان و این لحظه من در حال گریه نبودم...
کلی حرف دارم که بزنم ولی تو که جوابمو نمیدی میدی؟ میدونم داری جوابمو میدی فقط من نمیشنوم ... 
داداشی دلم برات تنگ شده ...
 
نوشته شده در سه شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 8:20 بعد از ظهر توسط بانو |

صبوری من...

 

برایت خواهم نوشت

از ابهام لحظه ها

از تردید ها

از حجم تلخ نبودنت 

از کسانی که رد می شوند و بوی تو را می دهند

برایت خواهم نوشت

از حدیث تلخ بغض ها تا ابد

از قناعت به یک خاطره

یک یاد

از صبوری من

و

جای خالی تو !!!

نوشته شده در شنبه 14 دی 1398 ساعت 8:54 بعد از ظهر توسط بانو |

اول و آخر ...خدا...

ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم :
در دیاری که پر از دیوار است
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ...
ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ !
ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺗﻮ " خدﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ " ﺧﺪﺍ " ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ...
نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1398 ساعت 2:33 بعد از ظهر توسط بانو |

هوای تو

 

 

ا‌گه کسی رو دوست داری ، هواش رو داشته باش...

اما اگه برای پر کردن تنهایی خودت ، اون رو میخوای هواییش نکن..!

شاید دیگه به هیچ هوایی غیر تو عادت نکنه...

نوشته شده در جمعه 1 آذر 1398 ساعت 4:45 بعد از ظهر توسط بانو |

رویا...

بهترین ها همیشه میمانند ، شاید جلوی دیدگان نباشند، اما در دل ماندگارند...

دیشب خوابتو دیدم... به حدی واقعی به نظر میرسید که خودمم باورم نمیشه ،  حتی الان هم میتونم گرمی دستاتو حس کنم 

دیشب اصلا به فکرت نبودم  ولی تو خودت به خوابم اومدی . چطوریه که وقتی به یادتم خبری ازت نیست وقتی میخوام فراموشت کنم یهو یاد و خاطراتت برام مرور میشه؟ 

چرا حس کردم غمگینی؟ غم و تو چشات میدیدم .چشات کلی حرف نگفته داشت و من چه ساده تو خوابم از کنارت گذشتم 

تو خوابم داشتی ازم گلایه میکردی که من رفتم ولی ببین من هستم ولی تو نیستی ...

و من عجیب خواستار ادامه ی خوابمم که ناخواسته با بیدار شدنم تمومش کردم ...

 
 
 
نوشته شده در پنج شنبه 30 آبان 1398 ساعت 10:28 قبل از ظهر توسط بانو |

غمی غمناک

شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
 
 

 
 
پ.ن : حتی گذر زمان هم نمیتونه باعث فراموشی بعضی از اشخاص بشه . 
دوسال ونیمه ازت خبری ندارم ، حتی فراموش هم نشدی ... 
وقتی ببینمت فقط ی جمله میتونه حالمو توصیف کنه ...
"دلم برات تنگ شده بود"
نوشته شده در سه شنبه 28 آبان 1398 ساعت 10:1 بعد از ظهر توسط بانو |

بــابــا لـنـگ دراز عـزیــز...

بــابــا لـنـگ دراز عـزیــز...

بعضـی وقتا به جـودی حسـودیم میشـه
کاش تـو دنیـای مـا یکی مثـل تـو پیـدا میشـد
یکی که از دور و بدون دیدن همدیگه هـوامو داشته باشه
یکی که با فرستـادن یه نامه مشـکلمو حل کنه
یکی که فقط سایشـو دیده باشـم ولی همه کسم باشه
یکی که حتی اگه همـه تنهـام گذاشتن
اون مثـل همیشـه پشـتم باشه و تنهـام نذاره
یکی که هیـچوقت با قلـب و احسـاسم بازی نکنه
امـا افسـوس...
آدمـای دنیـای من مثـل کارتونا قشـنگ نیستن!
وقتی که بهشـون نیـاز داری مثل تـو رفتـار نمیکنن
حتی اگه ادعـاشون بشه که عاشـقتن!

نوشته شده در شنبه 7 مهر 1397 ساعت 9:52 بعد از ظهر توسط بانو |

در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما / همه از من گریزانند ، تو هم بگذر از این تنها

نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1396 ساعت 6:41 بعد از ظهر توسط بانو |

تولدت مبارک داداشی

تولدته و من شمع ها رو روشن میکنم 

همشون سفید ، همشون غمگین ...

اوناهم فهمیدن سالهای سال که بگذره 

تو کنارم نیستی...

تولد 28 سالگیت مبارک عزیزم 

امشب خیلی دلم گرفته کاش بودی ... کاش بود ... 


✘ادامهـ مطلبـ✘
نوشته شده در پنج شنبه 3 فروردين 1396 ساعت 10:3 بعد از ظهر توسط بانو |

یا مقلب القلوب والابصار..

پیشاپیش سال نو مبارک 

نوشته شده در یک شنبه 29 اسفند 1395 ساعت 8:51 بعد از ظهر توسط بانو |

رفیق :)
گذشته جای ماندن نیست
خاطرات کهنه و دل آزار را رها کن
جلو جلو هم ندو که از نفس می اُفتی
حال را دریاب تا حالت خوب باشد!
چایت را دم کن
صدای موسیقی را کمی بلند
بایست مقابل پنجره
عمیق نفس بکش و فکر کن به هیچ چیز!
به هیچ چیز فکر کن
انقدر سخت نگیر رفیق
انقدر سخت نگیر !

نوشته شده در جمعه 27 اسفند 1395 ساعت 1:10 بعد از ظهر توسط بانو |

 دلم گرفته حتی از تو...

امشب خسته تر از دیروزم ...کاش میشد گوشه ای نوشت ،خدایا خستم صبح بیدارم نکن

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 11:41 بعد از ظهر توسط بانو |

آخرین نگاه تو...

سلام داداشی خوبی؟!
دلم برات از هر روز تنگ تر شده . اون بالا جات خوبه که اینقدر زود رفتی؟!  یادنه همیشه میگفتی کی بشه دایی بشی ؟! چند ماه دیگه دایی میشی کجایی که ببینی و ذوق کنی .....
داره ششمین سال جداییمون میرسه  ... ششمین سالگرد پر کشیدنت ...
ای کاش میشد به شش سال پیش برگشت  ای کاش میشد دوباره همه پیش هم باشیم ...
دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت و بغلت کنم و تو ادای دلتنگی منو دربیاری و من بخندم ...
داداشی هنوز رفتنت رو باور ندارم  و به این هوایم یه روز برمیگردی ولی همش یه خیال ... یه خیال...
دلم برات تنگ شده قد یه دنیا ...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 29 دی 1395 ساعت 11:13 قبل از ظهر توسط بانو |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد