خدا و دلبر ...

 
 
خدایا...
برای تمام شبهایی که به آدمهایت امید داشتم و نا امیدم کردند و عجیب گریستم مرا ببخش...
ببخش اگر حواسم پرت شد و یادم نبود که جز بر تو امید بستن ابتدای نا امیدی و درد است...
خدایا...
هر شب با لب‌های ستارگانت مرا آرام ببوس ، که یادم بماند دل بردارم از هر دلبری غیر از خودت...
 
نوشته شده در شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 1:36 قبل از ظهر توسط بانو |

آخرین نگاه تو،بزرگترین غم من

برای هر اتفاقی می‌توان پاسخی یافت جز برای رفتن‌های نابهنگام …
شاید رفتن خود پاسخ یک اتفاق است و هیچکس نمی‌داند جز آنکه رفته است!
 برای برادر عزیز سفرکرده‌ام،…
 
 
 
 
سلام داداشی خوبی ؟ 
کاش  تو خوب باشی، من که نیستم ... 
نه سال از رفتنت میگذره ... چقدر این مدت زود گذشت 
داداشی؟؟ تو چرا انقدر زود رفتی؟ اگه بودی اوضاع الان چطور بود؟ هان؟ تو نمیدونی؟ منم نمیدونم ولی حداقل میدونم اگه بودی الان و این لحظه من در حال گریه نبودم...
کلی حرف دارم که بزنم ولی تو که جوابمو نمیدی میدی؟ میدونم داری جوابمو میدی فقط من نمیشنوم ... 
داداشی دلم برات تنگ شده ...
 
نوشته شده در سه شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 8:20 بعد از ظهر توسط بانو |