صبوری من...

 

برایت خواهم نوشت

از ابهام لحظه ها

از تردید ها

از حجم تلخ نبودنت 

از کسانی که رد می شوند و بوی تو را می دهند

برایت خواهم نوشت

از حدیث تلخ بغض ها تا ابد

از قناعت به یک خاطره

یک یاد

از صبوری من

و

جای خالی تو !!!

نوشته شده در شنبه 14 دی 1398 ساعت 8:54 بعد از ظهر توسط بانو |

اول و آخر ...خدا...

ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم :
در دیاری که پر از دیوار است
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ...
ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ !
ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺗﻮ " خدﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ " ﺧﺪﺍ " ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ...
نوشته شده در سه شنبه 3 دی 1398 ساعت 2:33 بعد از ظهر توسط بانو |