آخرین نگاه تو...

سلام داداشی خوبی؟!
دلم برات از هر روز تنگ تر شده . اون بالا جات خوبه که اینقدر زود رفتی؟!  یادنه همیشه میگفتی کی بشه دایی بشی ؟! چند ماه دیگه دایی میشی کجایی که ببینی و ذوق کنی .....
داره ششمین سال جداییمون میرسه  ... ششمین سالگرد پر کشیدنت ...
ای کاش میشد به شش سال پیش برگشت  ای کاش میشد دوباره همه پیش هم باشیم ...
دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت و بغلت کنم و تو ادای دلتنگی منو دربیاری و من بخندم ...
داداشی هنوز رفتنت رو باور ندارم  و به این هوایم یه روز برمیگردی ولی همش یه خیال ... یه خیال...
دلم برات تنگ شده قد یه دنیا ...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 29 دی 1395 ساعت 11:13 قبل از ظهر توسط بانو |

قرار من با خدا...

 قرار من با خـــدا این شد که...

من چشمامو ببندم...دستمو بذارم توی دستــــ خدا و باهاش برم جلو...

خدایــــا...قول بده توی مسیـــر دستمو ول نکنی...

قول بده مواظبــــ سنگای جلوی پام باشی...

قول بده مواظبــــ آخرش باشی...

من...تا جایی چشمامو باز نگه داشتم که می دونستم چی خوبه و چی بــــد...

ولی از این به بعدش با تــــو...

من اسمشو میذارم دوستـــی و تکیـــه به تـــو...

و تــــو اسمش رو بذار توکل...

می دونم از توکل به هرکس پشیمـــون میشـــم 

ولی از توکل کردن به تــــو هیچ وقتـــــ پشیمـــون نمی شـــم...

مواظبمــــون باش و هوامون رو داشتــــه باش...!!!

نوشته شده در یک شنبه 5 دی 1395 ساعت 6:9 بعد از ظهر توسط بانو |