رویا...

بهترین ها همیشه میمانند ، شاید جلوی دیدگان نباشند، اما در دل ماندگارند...

دیشب خوابتو دیدم... به حدی واقعی به نظر میرسید که خودمم باورم نمیشه ،  حتی الان هم میتونم گرمی دستاتو حس کنم 

دیشب اصلا به فکرت نبودم  ولی تو خودت به خوابم اومدی . چطوریه که وقتی به یادتم خبری ازت نیست وقتی میخوام فراموشت کنم یهو یاد و خاطراتت برام مرور میشه؟ 

چرا حس کردم غمگینی؟ غم و تو چشات میدیدم .چشات کلی حرف نگفته داشت و من چه ساده تو خوابم از کنارت گذشتم 

تو خوابم داشتی ازم گلایه میکردی که من رفتم ولی ببین من هستم ولی تو نیستی ...

و من عجیب خواستار ادامه ی خوابمم که ناخواسته با بیدار شدنم تمومش کردم ...

 
 
 
نوشته شده در پنج شنبه 30 آبان 1398 ساعت 10:28 قبل از ظهر توسط بانو |

غمی غمناک

شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
 
 

 
 
پ.ن : حتی گذر زمان هم نمیتونه باعث فراموشی بعضی از اشخاص بشه . 
دوسال ونیمه ازت خبری ندارم ، حتی فراموش هم نشدی ... 
وقتی ببینمت فقط ی جمله میتونه حالمو توصیف کنه ...
"دلم برات تنگ شده بود"
نوشته شده در سه شنبه 28 آبان 1398 ساعت 10:1 بعد از ظهر توسط بانو |