فروغ فرخ زاد

نمی دانم چه می خواهم خدا یا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان میگریزم

به کنجی می خزم

آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در

خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانه من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها

نوشته شده در دو شنبه 17 آبان 1395 ساعت 8:14 قبل از ظهر توسط بانو |