خاطرات قدیم ...

امشب یهو یاد اینجا و خاطرات گذشته ام افتادم . دقیقه ها طول کشید تا آدرس و پسورد رو به خاطر بیارم . 

الان که چک کردم می بینم آخرین باری که گذشته رو مرورکردم دقیقا یکسال پیش در همین تاریخ بود فکر کنم اون روز هم مثل الان غمگین بودم .  

نمی‌دونم زندگی من روی مداری از غم ها جریان داره  یا همه تو زندگی این حس رو دارن . روز های زندگیم از پی هم میگذرن و من خودمو و اهدافمو و حتی لبخند های واقعیمو گم کردم .

نمی‌دونم حکمت خدا چیه که  غم سرار زندگی من و خانوادمو فراگرفته خانواده ای که لبخند هاشون ه تصنعی و برای شادی هم دیگه زده میشه .

خیلی ها میگن خوشبختی رو باید بسازی ولی نمی‌دونن وقتی تمام زندگی و وجودت و غم و درد فراگرفته و از همه جهت در حال آسیب هستی مجبوری تمام انرژی تو صرف مقابله با اونها کنی . 

با وجود تمام اتفاقات و مسائل هنوز امیدم زنده ست می‌دونم یه روز همه چیز درست میشه ، یه روزی که لبخند هام از ته دل باشه . من منتظر اون روز می مونم و می‌دونم که یکی هست که همیشه همراه منه و بهم انگیزه و امید بیشتری میده،   کسی که تو روزای سختم شاید منکر حضورش بشم ولی می‌دونم اون همیشه و همیشه بهترین همراه  و همراز منه ...

مرسی که هستی مهربونم...

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1402 ساعت 6:32 بعد از ظهر توسط بانو |